های
چندروزیه با محمدپیام بهرام پور آشنا شدم p;
به جای اینکه حال و احوال بپرسیم، حال و احوال میگیریم.
ایدهی این صحبت از اینجا به ذهنم رسید که یکی از دوستانم به من زنگ زد، بعد از مدتها، و گفت که حالی هم از ما نمیپرسی؟! دیگه به کارهای خودت مشغول هستی و… دیگه کاری نداری ما چیکار میکنیم و… اصلاً چرا یک زنگی به ما نمیزنی؟؟؟ یعنی ما اینقدر بیارزشیم…
همینطور شروع کرد بد گفتن و بد گفتن و بدگفتن تا اینکه حال من بخوبی گرفته شد و آخرش گفتم متشکرم از تماست و تماسمان تمام شد و وقتی داشتم به مجموع این صحبتها گوش میکردم، دیدم عملاً هیچ اتفاقی نیفتاد به جز اینکه آن شخص زنگ زد، غر زد و میخواست معذرت خواهی من را بشنود که شنید و تلفن را قطع کرد.
ادامه مطلب در:
کلمات کلیدی: